به ياد قهرمان و فرزند راستين ملت ايران

دکتر محمد مصدق

 

 

به ياد بلوط پير آزادی
خانه تاريک است
و شب تا انتهای نااميدی، سايه گسترده
اميدی نيست در دلها
و دستی نيست، تا دست دگرگيرد
که زنجيری ز هم سازند
و جانفرساتر آنگه که ....
دليلی نيست تا راهی نماياند
زمانه سخت دشوار است
طوفان خيز و ويرانگر
و تنها يک بلوط پير آزادی
ز رؤيا های دورا دور
با سايه روشن های بس مبهم
پديدار است

اگر چه شاخه هايش را.... گه با داس....
و گه، با کينه و تزوير بشکستند
تا بانگ رسای، پرتو افکار پويايش
بميرد در درون سينه پويندگان راه آزادی
و از خاطر رود، نام بلند او
که همراهش نويد صبح را ميداد......

اما سالها بعد از غروب و رفتن سردار
حروشی سخت، تندر وار
از درون سينه شب بانگ ميدارد
مصدق......
ای درفش کاويان، ای مظهر آزادگان
در اين تاريکی سرد و غبار آلود
که ميهن در خطر
و آزادی اسير بند ميباشد
تو ميباشی که افکارت، چراغ راه خواهد شد
تو ای سردار پير راه آزادی و استقلال
تو ای تنها بلوط، مانده از دوران
بيا.... تا غرش ناقوس ها
بانگ رسايت را دوباره باز بنوازند

تو..... ای سردار پير، خسته و تنها
ز، ناهمراهی ياران، و نافرجامی پيکار
تکيده از غم دوران
با هزاران درد اندر جان
که تنها مونس و همراه عصايت بود نميباشی
تو يک مکتب.....
تو يک انديشه پويا،
و همچون چشمه ای سيال
در مسير چرخه صد ساله تاريخ
که هرجا سخن از ميهن و هم ميهنانت بود
سپاه خلق را سالار تو بودی
کنون آن روز ميباشد
که ميهن چشم به افکار تو ميدارد

بيا تا چون نسيم بامدادان بهاری
غنچه های مرده از بيداد زمان را
دوباره زندگی بخشا
تا که اقيانوس مواجی
ز انسان های پويا را
چو پروانه بدور شمع تابانت بيارايی

 

چهاردهم اسفند هزار سيصد نود سه