چشم گريان پدر .... مرع من.... مرغ سحر... در درون دل آشفته، آتش زده، سوخته ام که در اين سينه پر درد، و جفا ديده من پنهان است ... قصه هايی دارم قصه هايی که در آن آتش، سوزنده جان همره .... غصه جانسوز هزاران انسان، در دلم انبار است
دختری از پدرش می پرسد: از چه رو سفره ما، بی نان است؟ يادت آيد که به من ميگفتی : نان و پنير.... مزه خوب و لذيذی دارند پس چرا، در سر اين سفره ما .... خبری نيست از آن؟
ياد داری.... که به هنگام فرا آمدن هر نوروز تو به من ميگفتی : عمو نوروز، يقين، پيش ما ميآيد و، همره خود پيرهن زيبايی... بهر تو می آورد تا بگويی به همه که، اين پيرهن زيبايم.... هديه نوروزی من ميباشد عمو نوروز برايم آورد.... پدرم..... گوئی امسال ز يادش رفتم چون شب نوروز ز ره ميآيد و من هنوز، منتظر آمدن و ديدن او می باشم
چشم گريان پدر.... همره بغض، درون سينه همچو امواج خروشان خليج وطنم توی ابر های سپيد سحری در پی يافتن چيزی ... يا به دنبال کسی ميگردد
ای خدا.... خواب يا بيداری؟ با تو حرفی دارم.... شايد، تو خودت ميدانی من که جز مهر تو، اندر دل خويش، و اين دخترک کوچک ندارم چيزی... پس چرا می بايد شاهد اين همه آلام عزيزم باشم؟
اما، آنکه با نام تو من و همسايه ديوار به ديوار مرا داد فريب.... هر چند دستهايش همه گلگون غرقه از خون جوانان وطن ميباشند خانه اش آباد است... سفره اش پر رونق.... دختران و پسرانش .... همه شاد و خندان
و هنوز نام تو را بر زبان ميآرد تا دگر بار فريبد ما را و به فرياد بلند باز او ميگويد: که خدا همره من ميباشد!
نهم اسفند هزار سيصد نود يک |