Text Box: برای دفع تحقیر-کدام راه را بید انتخاب کرد؟ 
  راه ملی گرائی مصدق یا بازگشت کورش کبیر
رامین بزرگیان پژوهشگر 
پس از آغاز جنگ جهانی دوم در ۹ شهریور ایران با وجود اعلام بی طرفی در جنگ، اشغال شد. ایران به دلیل گستردگی  مرز با اتحاد جماهیر شوروی و بهانه این که جاسوسان آلمانی به ایران در رفت و آمدند توسط متفقین به تصرف درآمد. در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰ نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیایی از جنوب و غرب، از زمین و هوا به ایران حمله کردند و شهرها را یک به یک اشغال کردند و به سمت تهران آمدند. ارتش ایران به سرعت متلاشی و رضاشاه ناچار به استعفا شد. در این شرایط بود که متفقین با انتقال سلطنت به محمدرضا پهلوی موافقت کردند.

در خلال اشغال ایران، جامعه ایران به سبب دو اتفاق عمده احساس تحقیرشدگی کرد. اولین اتفاق به انعکاس ضعف دولت مرکزی در برابر نیروهای متفقین در اذهان ایرانیان بر می گشت. با  ضعف مفرط نیروهای نظامی رضاخان در برابرمتفقین در خلال اشغال ایران که به پیشروی آسان متفقین در کشور منجر شد، جامعه احساس کرد که دولت مرکزی با وجود چهره قلدر و سرسخت داخلی اش در برابر غربی ها به شدت ضعیف و ناتوان است. وضعیت نابسامان اقتصادی و فقر وفساد گسترده نیز بر این وضعیت افزود. یادمان نرود در آن دوره از تاریخ، جامعه ایران انقلاب مشروطه ای را از سر گذرانده بود که لااقل این دستاورد را داشت که مردم ساکن در شبه فلات ایران از آن تاریخ به بعد چیزی به نام "جامعه ایرانی" را به معنای جدیدش در خود شناخته بودند. تولیدات روشنفکران برجسته مشروطیت و دموکراسی نیم بند دوران مشروطیت تا اوایل قرن چهاردهم هجری، سازنده "مایی" شده بود که افراد در آن می توانستند به نوعی خیر عمومی بیندیشند و نسبت به آن دغدغه پیدا کنند.

اتفاق دوم باز می گشت به عملکرد نیروهای متفقین در طول اشغال ایران. برخوردهای تحقیر آمیز سربازان روسی، بریتانیایی و آمریکایی با مردم و مصونیت آنها دربرابر هرنوع پاسخگویی تاثیرات زیادی بر ذهن ایرانی ها گذاشت. سربازهای اروپایی و آمریکایی سرمست از شکست دادن آلمان ها هم به سبب رفتارهای آگاهانه تحقیر آمیزشان و هم به سبب تفاوت های فرهنگی و دینی، چیزی را در ذهنیت اجتماعی ایرانیان باقی گذاشتند که تا انقلاب ایران و حتی تا امروز به یادگار مانده است. فقدان دولت مرکزی، به گونه ای که توانایی دفاع از مردم دربرابر اقدامات نیروهای متفقین داشته باشد، وضعیت را بحرانی تر و حس تحقیر را گسترش می داد. 

درکنار این وضعیت، سقوط رضاخان و رها شدن جامعه ایران از دیکتاتوری به ظهور احزاب وگروه های سیاسی انجامید. افرادی که سال ها سرکوب شده بودند از زیرزمین های خود بیرون آمدند و در خیابان ها ظاهر شدند. روزنامه های متعددی منتشر شد و انتخابات مجلس اهمیت یافت. با باز شدن فضای سیاسی، گروه های ملی متعددی سر برآوردند که در نوشته ها و گفته هایشان به این حس تحقیر ملی اشاره می کردند. کم کم گفتمانی از ملی گرایی ساخته شد که نوک پیکان حمله خود را به تداوم حضور متفقین پس از پایان جنگ و رفتار سربازان اختصاص داد. این مساله بدین جا محدود نشد. بسیاری از روشنفکران ملی گرا با یادآوری اقتدار گذشته ایرانیان در جهان، مدام وضعیت فلاکت باری را ترسیم کرده ونشان می دادند که در آن منافع ملی از محصولات کشاورزی گرفته تا سرمایه های انسانی در حال غارت است.

دربین سال های ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ یعنی آغاز حکومت رضاخان تا آغازحکومت محمدرضا پهلوی، "مساله ایران" گفتمان غالب نیروهای سیاسی و روشنفکران بود. ظهور محمد مصدق و جنبش ملی شدن صنعت نفت با آن قدرت بی نظیر که سرکوبش تنها با کودتای نظامی ممکن شد را باید در احساس جمعی ای ریشه شناسی کرد که جامعه ایران در طول اشغال توسط متفقین در خود یافته بود. 

ناسیونالیسم افراطی محصول انباشت احساس حقارت و ناکامی جمعی است. رشد ناسیونالیسم افراطی در آلمان به تحقیری بر می گشت که جامعه آلمان پس از جنگ جهانی اول از سر گذرانده بود. این احساس مقدمات ظهور نازیسمی شد که ناسیونالیسم را به ایدئولوژی برتری نژادی تنزل داد و در میدان های شهر توسط آلمانی ها مورد حمایت شدید قرار گرفت. 

هیتلر در زمانه ای قدرت را بدست گرفت که آلمان در بدترین شرایط خود بود. جامعه آلمان پس از جنگ جهانی اول نتوانسته بود قد علم کند. اوضاع نابسامان شدید اقتصادی و بیکاری فزاینده، سازنده بحران های اجتماعی شده بود که جامعه را به لبه پرتگاه سقوط کشانده بود. پس از شکست آلمان در جنگ، این کشور به عنوان کشور تجاوزگر، طبق مفاد عهد نامه ورسای موظف شد تا غرامت بپردازد. این امر باعث تحمیل فشارهای شدیدی به اقتصاد آلمان شد تا جایی که یک میلیون مارک آلمان معادل یک دلار آمریکا شده بود. در این جامعه بود که هیتلر سر برآورد. هیتلر پشت تریبون ها رفت و خطاب به جامعه خسته و ناامیدش از "روح آلمان" گفت. او این کار را با ارجاع مدام به تاریخ پربار و درخشان فرهنگی و اجتماعی آلمان انجام داد. ادبیات، فلسفه و موسیقی آلمان برای خونریزی به میدان آمد. در واقع ادبیات و فرهنگ و گذشته آلمان وسایلی شدند برای بحرانی کردن حس تحقیری که در هر آلمانی وجود داشت. نازیسم می گفت که نه تنها جایگاه ما اینجا نیست بلکه جایگاه ما سروری بر جهان است. ما آریایی ها نژاد برتریم که در جنگی نابرابر از سوی دشمنانمان و بی عرضگی حاکمان مان آن را فراموش کرده ایم. می گفت که آلمان ها از ذاتی برخوردارند که آنها را قادر می سازد بر دیگری برتری داشته باشند. نازیسم یا ایدئولوژی ناسیونالیسم افراطی آلمان، دستگاهی بود که ناامیدی، ناکامی و احساس حقارت جمعی را با نوعی سوژه گرایی به آپارتاید نژادی تبدیل کرد. در واقع حس تحقیر آلمان ها آشویتس ساخت و جنگی را بر افروخت که شعله هایش تا کیلومترها دورتر و تا سرزمین ایران رسید.

ناسیونالیسم مصدق مبنای خود را بر نفی دیگری نگذاشت. ملی گرایی مصدقی هرچند ریشه در نوعی حس حقارت ملی داشت اما از همان ابتدا بر روی منافع ملی تاکید گذاشت. این پیگیری منفعت ملی به سبب برتری ذاتی ملتی خاص بر ملتی دیگر تعریف نمی شد، بلکه به کل سیاسی و برابری جویانه بود. نمی گفت ما ایرانی ها از انگلیسی ها برتریم، می گفت شما انگلیسی ها چرا به گونه ای عمل می کنید که گویا از ما برترید؟ مصدق ملی گرا بود نه به این سبب که در درون ملت خود گوهری یگانه می دید بلکه بدین سبب که در کنار مردمانی زندگی می کرد، به زبان مردمانی تکلم می کرد، با مردمانی به گونه ای واقعی درگیر بود که از وضعیتی نابرابر در رنج بودند. دامنه های ملی گرایی مصدقی نه به یک ذات که به یک واقعیت انضمامی و قابل لمس باز می گشت. 

شکست مصدق و فیگور شکست خورده اش در دادگاه نظامی و بعدها احمدآباد، خود گویای نگاه مصدقی به ملی گرایی است. مساله این ملی گرایی احیای شکوه وامپراتوری از دست رفته نیست؛ چیزی که نیچه آن را دجالی از تاریخ نام می گذارد، بلکه مساله اصلی مواجهه اخلاقی با مسائل نزدیک ترین انسان هاست. این همان اشاره ای است که رورتی در کتاب "کشورشدن کشور" به ملی گرایی دارد. تاکید ملی گرایی غیر اسنشیال (غیرذاتگرایانه) یا همان ملی گرایی مصدقی بر چیزی به نام ملت ایران تاکیدی است عملگرایانه بر نزدیک ترین ها. یا به تعبیر بهتر بر خیرعمومی. 

همبستگی و همدردی با دیگران به تدریج و در اثر آشنایی با انسان های مشخصی که با آنها درخیابان ودانشگاه آشنا شده ایم یا درباره شان در کتاب ها خوانده ایم ممکن می شود. اینکه فکر کنیم می توان به گونه ای انتزاعی با "انسانیت" همبستگی داشت، یک توهّم است. برای همین است که رورتی از روشنفکران می خواهد که به این دلیل ملی گرا و برای وطن شان احترام قائل باشند. دغدغه های هر فردی نسبت به دیگری رابطه مستقیمی دارد با اشتراکات و حیات مشترک او. این دغدغه ها از خود، خانواده، محله، شهر وغیره شروع می شود و به چیزی به نام کشور می رسد. ملی گرایی غیر ذات گرا بر این نکته تاکید دارد که منافع این آدم های دارای قدر مشترک تاریخی و زبانی نباید توسط دیگران پایمال شود. هیچ ملتی نباید از داشته هایش به سبب نداشته هایش محروم شود. 

مصدق کسی بود که توانست حس تحقیر ملی را از تبدیل به نوعی ایدئولوژی ملی گرایانه نجات دهد و به همین دلیل بود که پروژه اش تا این حد سیاسی و رهایی بخش شد. او توانست از تبدیل اجتماع ملی گرایانه به اجتماع فاشیستی جلوگیری کند. با ارتش و پلیس کاری نداشت و با آنها زدوبند نکرد و پروژه او از خلال تحقیر هیچ ملیتی سر بر نیاورد. بر خلاف نازیسم که شرمندگی تاریخی آلمان هاست، کودتا بر علیه مصدق شرمندگی تاریخی برای کودتاچی ها را باقی گذاشت.

اکنون جامعه ایرانی در شرایط تاریخی بغرنجی به سر می برد. حس تحقیر عمومی را می توان از روایت های اعتراضی نسبت به وضعیت اکنون و دولت مستقر به روشنی پیدا کرد. مردمی که برای خریدن مرغ تحقیر می شوند، جامعه ای که تحقیر شدن و تروریسم خواندنش را مدام در رسانه های غربی می شنود، جامعه ای که حتی حجاجش به سبب آرم روی پاسپورتشان انگشت نگاری می شوند، کشوری که هیچ تیم اروپایی حاضر نیست با تیم فوتبالش مسابقه ای دوستانه بدهد و... در خود حس تحقیر را می پروراند. در این شرایط است که فضا برای ایدئولوژی های شووینیستی مستعد شده است.

 ناسیونالیسم افراطی محصول انباشت همین حس حقارت و ناکامی است . اینها عناصری هستند که بسیار به عملکرد دولت مرکزی وابسته اند. وضعیت دولت و به خصوص دوساله اخیر دولت محمود احمدی نژاد شرایط را بیش از پیش بحرانی کرده است. بی شک یکی از مهمترین آلترناتیوهای قدرت حاکم، ناسیونالیسم افراطی است. ناسیونالیسمی که در فضای مجازی، سایت ها و گفتار برخی از اپوزیسیون، خود را نمایش می دهد وهر روز فربه تر می شود. باید اکنون این سوال را پرسید که چگونه می توان ناسیونالیسم مصدقی (غیر ذات گرایانه) را احیا کرد؟ چگونه می توان از پیوند خوردن ناکارآمدی حاکم فعلی به رویای بازگشت حاکم قبلی جلوگیری کرد؟ 

ناسیونالیسم تنها در پیوند با فضای سیاسی برابری خواهانه و دموکراتیک می تواند از تبدیل شدن به فاجعه خود را برهاند. ملی گرایی برای تبدیل نشدن به پروژه ای استعماری، باید بر نفی سلطه و سرکوب پی ریزی شود. این نفی، نفی مطلق و استثنا ناپذیر است. از خانواده و داخل مرزهای سرزمینی شروع می شود و تا مناسبات بین المللی ادامه می یابد. ملی گرایی که به سلطه در خانه و سرکوب دولتی بی توجه باشد و در پستوی اتاق های سلطان طرح‌ریزی شود، بی شک تنها یک پروژه انتخاباتی به هدف فریب طبقه متوسط است؛ پروژه ای که به چیزی غیراز نوعی کشور گشایی نمی اندیشد.

از سویی دیگر ملی گرایی ای که به گونه ای دن کیشوتی با میان کشیدن پای داریوش و کوروش بر نوعی اسنس نژادی متکی باشد، اسنسی که در آن افغان ها و عرب ها و کردها و بلوچ ها و غیره نژادهای پست و - به گونه ای پارانوئیدی-  اروپایی ها، همان بر روی درخت نشینان زمان سروری ایرانیان بر جهان، معرفی شوند، ملی گرایی ای است که مستعد تولد نوعی نازیسم ایرانی است.

شاید هیچ پروژه سیاسی به اندازه توجه دغدغه مند به احساس حقارت جمعی امروزمان مهمتر نباشد