ره آورد....

 

هوای دلپذيری است

و خاکش بوی تربت

چندين هزاران ساله اجداد را دارد...

درختان گرچه در چنگال بيداد خزان

دل مرده می باشند

ولی عطر نفس گير سحرگاهان

دلم را شاد می سازد....

 

اينجا آسمان، رنگ ديگری دارد

و مه، گرچه مهتابش ز سردی

چون چراغ کم فروغ

کاروان خسته از راه است

ولی گرمای احساسش، دلم را گرم می سازد

و همچون پرتو خورشيد

در سرمای جانکاه زمستانی

اميد زندگی را در دلم بيدار ميدارد

 

در اينجا، گرمی آغوش مادر

در کنار گور تنها مانده اش

هنوز هم در درون تار و پود جان من

جاريست....

و هرگاه ذره ای از خاک ميهن

به روی چهره بنشيند...

همان گرمی، همان آوای جان بخش پدر را

چون نسيم بامدادی...

يا خروش تند طوفان

در آن يک ذره می بينم...

 

به هرجا چشم ميدوزم

و هر گوری که از اجداد می بينم

در اين انديشه حيرانم

چه گوهر های کميابی،

درون خاک می باشند

و ما راحت رها کرديم ....

 

در اين خاک اهورايی

صدای چک چک باران

به روی سقف شيروانی

چو بانگ بلبلی در دم دمای صبج

دلم  آرام و جانم را ز رنج زيستن

در دياری، دور از خانه رها سازد

 

ولی افسوس...

 در اينجا چهره ها پر درد

درون ديده ها

تک سايه های اشک پنهان است

و يک لبخند، بر لب های خشکيده

به سان قطره ای در پهنه دريای من ماند...

در اينجا هم زبانان، مهربان

مردم بی يار اين سامان

دلی پر درد، درون سينه ها دارند

چراغ خانه ها خاموش

سفره ها خالی ز نان...

فروغی نيست تا گرمی دهد

دل های آنان را

دوستی ها مرده در دل ها

چو رنج زندگی پر کرده دل ها را...

 

نگاه ها بی فروغ، ساکت و مرده

در ژرفای ناپيدای فردا ها

به دنبال رهی هستند....

رهی، رها از بند و از زندان

رها از تلخی شب های بی پايان

رها از سختی بودن

به مرداب شقاوت ها، اسارت ها ...

 

شايد هم به دنبال کسی هستند

تا در شام بی پايان...

بر افرازد، درفش کاويانی را

که تا صبح اميد، گسترده سازد بال هايش را

و همراهش پيام زندگی آرد

به انسان ها ...

به انسان های در بند ستم

وامانده در گرداب....

 

پنچ دی هزار سيصد نود يک