شب جاودانه نخواهد ماند

 

بر دروازه های شب می کوبم

تا سپيده را بيدار کنم

و بند از پاهايش بگشايم

 

چراغی نيست

که راهم بنماياند

ياری نيست

که دست هايم را بگيرد

ياران خفته اند

خوابی به درازای همه تاريخ

 

بهاری نيست

که پرتو گل هايش

روزنه ای از اميد

بر دل ها بتاباند

 

کاوه ای نيست

که درفشش را برفرازد

و آرشی که برق شهاب تيرش

سينه شب را بشکافد

و روزنه ای به صبح بگشايد

 

مزدکی نيست

که صلابت گفتارش

پايه های لرزان

کاخ فريب و ريا را

فرو ريزد

تا بردگان خفته در کاريز ها

پرتو اميد را ببينند

و روشنی ها را بجويند...

 

شب فرياد می کشد

که تاريکی پايدار

و بند ها سخت استوار است

 

لرزان ، لرزان

با اميدی به بلندای زندگی

گام هايم را

بر سنگ فرش های تاريخ

می کوبم

شايد صدای استخوان های

آخرين نگهبان پرس پوليس

رزمنده گان به خاک افتاده قادسيه

قربانيان به خون غلطيده زندان اوين

خفته گان را بيدار کنند

و شب پره گان را به غارهای تاريک

تاريخ بفرستند

 

هرچند دست هايم توان

کوبيدن درهای  صبح را ندارند

و فريادم ، نه چندان رسا

و نه چندان پيوسته

خواهند ماند....

اما اين را باور دارم

که شب پايدار نخواهد ماند

و.... در فردايی نه دور

همه خواهند ديد

که سپيده بال هايش را

گسترده خواهد کرد

و اين فرمان تاريخ است

که ...

  « شب جاودانه نخواهد ماند»