آخرين بلوط پير آزادی

 

خانه تاريک است

شب تا انتهای نا اميدی سايه گسترده

اميدی نيست در دل ها

و دستی نيست تا دست دگر گيرد

که زنجيری  ز هم سازند...

و جانفرسا تر آنگه ، که

دليلی نيست

تا راهی نماياند

 

زمانه سخت دشوار است

طوفان خيز و ويرانگر

و تنها ، يک بلوط پير آزادی

ز رؤياهای دورا دور

با سايه روشن های ، بس مبهم پديدار است

 

اگر چه شاخه هايش را

گهی با داس ...

گه با کينه و تزوير بشکستند

تا بانگ رسای

پرتو افکار پويايش

بميرد ، درون سينه

پويندگان راه آزادی

و از خاطر رود نام بلند او

که همراهش نويد صبح را ميداد

 

اما ، سال ها بعد از غروب

و رفتن سردار...

 خروشی سخت ، تندروار

از درون سينه شب

بانگ ميدارد...

مصدق...

ای درفش کاويان

ای مظهر آزاده گان...

در اين تاريکی سرد و غبار آلود

که ميهن در خطر

و آزادی اسير بند ميباشد

تو ميباشی

که افکارت چراغ راه خواهد شد

 

تو ای سردار پير...

راه آزادی و استقلال

تو ای تنها بلوط مانده از دوران

بيا ، تا غرش ناقوس ها

بانگ رسايت را

دوباره ، باز بنوازند...

 

تو آن سردار پير

خسته و تنها

ز نا همراهی ياران

و نافرجامی پيکار

تکيده از غم دوران

با هزاران درد اندر جان

که تنها مونس و همره ،

عصايت بود نميباشی

 

تو ، يک مکتب

تو ، يک انديشه پويا

و همچون چشمه ای سيال

در مسير چرخه صد ساله تاريخ

هر جا سخن از ميهن و هم ميهنانت بوده است...

سپاه خلق را سالار تو بودی

کنون آن روز ميباشد...

که ميهن چشم به افکار تو ميدارد...

 

بيا تا چون شميم بامدادان بهاری

غنچه های مرده...

از بيداد سرما را

دوباره زندگی بخشا

تا که اقيانوس مواجی ز انسان های پويا را

چو پروانه...

به دور شمع تابانت ، بيارايی

 

چهاردهم اسفند 1365